فروردین ۳۱

خودباوری موضوعی است که اگر بیاموزیم و به فرزندان خود آموزش دهیم شروع حرکتی پویا در زندگیمان خواهد بود.خودباوری، مقدمهء حس ارزشمندی است .اگر نقاط ضعف و قوت خود را به درستی بشناسیم و به کمک نقاط قوت خود در رفع کاستی ها بکوشیم بی آنکه بر نقاط ضعف خود متمرکز شویم یا اینکه درصدد مخفی نمودن آنها یا انکارشان برآییم ،گام بزرگی در جهت کسب قوای تازه و شادی بخش و روح افزا بر داشته ایم.باور آنچه امروز هستیم به ما شرایط کنونی مان را نشان می دهد ولی این بدان معنا نیست که شرایط ثابت خواهد ماند.تنها بستروزمینهء فعالیت ما را نشان می دهد ولی در عین حال دلیل بر محدودیت ما نیست.نوعی واقع گرایی در شناخت از خود است.پس از پذیرفتن آنچه هستیم قطعاٌ دیدگاه تازه ای به خود پیدا می کنیم.چیزهای ارزشمندی در خود می یابیم که پیش از این اهمیت چندانی برایشان قایل نبودیم ،حال آنکه اگر خوب بررسی کنیم می بینیم تعداد کمی از آن بهره مند هستند.برای روشن تر شدن موضوع،این مقدمهء کوتاه را به مطلب زیبایی که یکی از دوستانم برایم فرستاده است پیوند می زنم.

هرکسی را تابشی است ویژۀ خویش
یکی از مبارزان سامورایی، مشهور به شرافت و اصالت و نجابت، به دیدار راهبی رفت پرهیزگار تا او را راهنمایی کند و پندی دهد. راهب به دعا مشغول بود و راز و نیاز؛ سامورایی منتظر نشست و چون دعای راهب به پایان رسید، از او پرسید، “ای راهب، من چرا احساس پستی میکنم؟ بارها با مرگ روبرو شده ام و همیشه از ضعفا حمایت کرده ام؛ با این همه، وقتی تو را می بینم که به راز و نیاز مشغولی، این ,احساس, در من پدید می آید که هیچ اهمّیتی ندارم و ارزشی برای خودم نمیتوانم قائل شوم.”
راهب گفت، “امروز مردمان به دیدارم می آیند؛ منتظر باش. وقتی به خواستۀ همه رسیدگی کردم تو را خواهم دید و پرسشت را پاسخ خواهم داد.”
سامورایی تمام روز را به گردش و انتظار در باغ معبد گذراند و مردمان را دید که در پی پند و اندرز و راهنمایی وارد شدند و خارج گشتند. او دید که راهب با شکیبایی و بردباری و لبخندی مهربار و نورانی هر یک را به نحوی پاسخ داد و روانه ساخت.
شب فرا رسید؛ همه رفته بودند و راهب ماند و سامورایی. سامورایی از او پرسید، “آیا میتوانی اکنون مرا تعلیم دهی؟”
راهب او را به اطاقش برد. ماه کامل بود؛ بدر تمام در آسمان می درخشید. آرامش بر محیط حاکم بود. راهب پرسید، “ماه را می بینی که چقدر زیباست و چه سان نورافشانی میکند؟ وقتی آسمان را طی کرد و بدان سوی رسید، خورشید از این سمت طلوع خواهد کرد و نوری دیگر خواهد بخشید.”
سامورایی گفت، “امّا نور خورشید درخشان تر است و می تواند همه چیز را، مناظر را، درختان، کوهها و ابرها را بهتر نشانمان دهد.”
راهب گفت، “من سالها در بارۀ این دو تفکّر کرده ام؛ هرگز نشنیده ام که ماه گلایه کند که چرا نور خورشید از من بیشتر است. آیا من پست تر از خورشیدم؟ آیا به این علّت نورم از خورشید کمتر است؟”
سامورایی گفت، ” ماه و خورشید با هم متفاوتند؛ هر یک زیبایی خود را دارد؛ تو نمی توانی این دو را با هم مقایسه کنی.”
راهب گفت، “پس تو جواب را یافتی. مردمان متفاوتند؛ هر یک به طریق خویش با تاریکی و ظلم و ستم مبارزه میکند؛ هر یک به راهی که باور دارد درست است طریق خدمت در پیش میگیرد و تلاش میکند جهان را به مکان بهتری تبدیل کند؛ این مهم است و بقیۀ آن فقط ظاهر رویدادها است. باید در راهی که باور داریم درست است، تلاش کنیم و پیش برویم.”

فروردین ۱۸

نقابحتماٌ دیده اید در بعضی از نمایشها بازیگران نقاب به چهره می زنند تا نقش خود را به درستی ایفا نمایند.بینندگان میدانند که زیر این نقاب چهرهء دیگری قرار دارد اما به واسطهء هنر بازیگر، آنچنان مسحور نقاب میشوند که این حقیقت را به کلی نادیده می انگارند و نقاب را باور میکنند.
زمانی نه چندان دور ،داشتن نقاب در زندگی واقعی امری ناپسند محسوب می شد و خاص افرادی دون و ضعیف النفس بود.اما آیا امروزه کسی را می یابی که بی نقاب و راحت در انظار ظاهر شود؟البته که میتوان یافت اما به سختی.گویی همگی بازیگر شده ایم .بازیگرانی زبردست که در نقش خود غرق شده ایم و از اجرای بی نظیر خودآنچنان تحت تاثیر قرار گرفته ایم که نقش را بیش از خود باور کرده ایم و خود حقیقی مان را فراموش کرده ایم.البته به یک نقاب هم بسنده نمی کنیم و در هر موقعیتی نقابی متناسب با آن بر چهره می نهیم تا موجه به نظر برسیم!
اما اشکال این هنرمندی چیست؟اگر نخواهیم به پیامدهای گسترده و بیشمار آن در زندگی اجتماعی بپردازیم ،تنها تخریب درونی خود ما دلیل کافی برای رد این دیگرفریبی توام با خود فریبی است.داشتن نقاب بر چهره، مانع رسیدن نیازهای حقیقی مان به وجود ارزشمند درونیمان( که هرکس فراخور ذات خود گوهری در وجودش دارد) می شود.این آغاز خود- بیگانگی و پایان رشدی است که خداوند برایمان مقدر نموده است.دیگر نمی دانیم درستی و نادرستی هر کاری چیست چرا که نقاب ما تعیین کنندهء آن است نه خود ما.محبتمان را ابراز نمیکنیم چرا که در شاٌن نقاب ساختگیمان نیست .شادی نمی کنیم چرا که به شخصیت دروغین ما نمی آید!جالب اینجاست که از نقابهای دیگران هم میترسیم حتی وقتی می دانیم که خود واقعیشان چیست!عمری را بی رشد حقیقی می گذرانیم و تنها تلاشمان حفظ نقابهایی است که به ما تعلق ندارند.با خود مهربان نیستیم پس نمی توانیم با دیگران هم به محبت رفتار کنیم و تمام عمر گرفتار سوء تفاهمات بی اساس ،در رنج و عذابیم و غم انگیز تر اینکه، آنانی را که بتوانیم در این رنج شریک می کنیم.
شاید رها شدن از این شیوهء نادرست آسان نباشد. اما در کنار ما موجودات نازنینی قرار دارند که هنوز وارد این بازی های نابخردانه نشده اند.کودکان مثال بارزی از حقیقت وجودی انسان هستند.ازصمیمت و صداقت آنها هم می توان بهره جست هم می توان در حفظ این گوهر با ارزش با آنان همراه شد.گاهی در آموختن باید ها و نبایدها دچار لغزش میشویم و به جای یافتن راه به بیراهه می رویم.باید تفاوت سادگی و حماقت و درایت و دروغ را ابتدا خود بدانیم و سپس به فرزندانمان بیاموزیم.به جای پوشاندن نقاط ضعف خود به پذ یرفتن آنها و یافتن راهی جهت حل این مشکلات بپردازیم و این پویایی و حرکت رو به جلو را سر لوحهء خود در زندگی قرار دهیم…..